نوشته شده توسط: الهه ناز
مرد فقیری تنها در گوشه ای نشسته بود پادشاهی از آنجا می گذشت. مرد فقیر توجهی به او نکرد. پادشاه ناراحت شد و گفت گروه فقرا مانند حیوان هستند و بویی از انسانیت نبرده اند. وزیر نزدیک مرد فقیر آمد و گفت ای جوان پادشاه از جلو تو عبور کرد چرا به پادشاه خدمت نکردی و شرط ادب به جا نیاوردی؟ مرد فقیر گفت به پادشاه بگو از کسی توقع خدمت داشته باش که به او نعمت داده ای و این را بدان که پادشاهان برای مراقبت از مردم هستند نه مردم برای فرمانبرداری از او.
در دوران های قدیم مرد دانشمندی به نام لقمان بود. او مردی بسیار دانا و خیلی با ادب بود و همه اورا دوست داشتند و همه دوست داشتند اخلاق و رفتاری مانند او داشته باشند.
روزی چند نفر نزد او رفتند و از او پرسیدند: شما که مرد با ادبی هستی! این همه خوبی و ادب را از چه کسی یاد گرفته اید؟
لقمان جواب داد: از بی ادبان
همه متعجب شدند و پرسیدند: چگونه می شود از بی ادبان چیز یاد گرفت.
لقمان پاسخ داد: هر زمان می دیدم فردی کاری زشت انجام می دهد و به نظره آن کار اشتباه بود. از انجام دادن آن کار خودداری می کردم.
روزی بازرگان بغدادی از بهلول سوال کرد من چه بخرم تا سود زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار کرد اتفاقا بعد از چند ماهی فروخت و منفعت زیادی برد. باز روزی بهلول را دید.
این بار گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا سود کنم؟ بهلول این بار گفت پیاز بخر و هندوانه. بازرگان این دفعه رفت و همه سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار کرد و بعد از مدت کوتاهی همه پیاز و هندوانه های او گندید و از بین رفت و ضرر زیادی کرد.
سریع به پیش بهلول رفت و به او گفت بار اول که از تو مشورت گرفتم، گفتی آهن بخر و پنبه ، سود زیادی کردم . اما بار دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ همه سرمایه من از بین رفت. بهلول در پاسخ آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا فرد عاقلی صدا کردی من هم از روی عقل به تو مشورت دادم . اما بار دوم مرا با بی ادبی ،بهلول دیوانه صدا زدی ، من نیز از روی دیوانگی به تو مشورت دادم . مرد از گفته خود خجالت کشید و موضوع را فهمید.
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته